یک شنبه 29 بهمن 1456 |
اینجا جای حرفای یه دیوانه است! یه دیوانه که در تنهایی خودش گرفتار شده و دچار تب و هذیانه!
این وبلاگ فقط یه محله برای نوشتن چیزایی که جای دیگه ای برای نگه داشتنشون نداشتم!
من اینجا حرفامو میخوام بذارم، حرفای دلمو، حرفایی که گوشی برای شنیدنشون وجود نداره! حرفای یه دل دیوونه و شیدا!
اگه تو هم دیوونه ای بیا تو! وگرنه اینجا وقتتو تلف نکن! عاقل من!
آمار وب سایت:
|
بعد از مدتها سلام. :: برچسبها: تقدیر, انتخاب, سرنوشت, خواستن, انسان, دامداری, ضایعاتی,
اخطار!
اگه دنبال وقت گذرونی هستید! و ... اینجا نمونید و برید! به سلامت!
میتونید بمونید و اگه حوصله تون کشید بخونیدش!
:: برچسبها: خوش اومدین دیوانه ها, هذیان, دیوانه, ,
چقدر درست فهمیده بودم! درست زمانی که فکر می کردم که دیگه همه چیز درست شده! درست زمانی که تصور می کردم بالاخره روزگار و سرنوشت با هم همصدا شدن و تصمیم گرفته ان اجازه بدن منم قدری طعم شیرین زندگی را بچشم! همه چیز بهم ریخت! درست فهمیده بودم! زمانی که باور کردم که همراه همیشگی هم شدیم! همه چیز تمام شد! بقدری ناگهانی و سریع که هنوز توی شوک هستم! یعنی به همین راحتی از من گذشت؟ یعنی اینقدر راحت بود رها کردن من براش؟ همین که گفتم خداحافظ! اونم گفت برای همیشه!!!؟!!! اون که حرف زبانش چیز دیگه ای بود! می گفت میره که برگرده! میره که برای همیشه بیاد! میگفت منتظرم بمون! اما حتی دریغ از یک تماس! یک پیام! یک حالت خوبه! یک ........ اصلا یک زنده ای یا مرده؟!! اون که خودش گفت، با هم بودنمون برای همیشه آرزوشه! پس چرا رفت؟ چرا دیگه حتی پشت سرشم نگاه نکرد؟! به همین راحتی همه چیزو به هم ریخت؟! هنوز باورم نمیشه! انگار اصلا منتظر بوده! منتظر اینکه یه فرصت بدست بیاره تا بتونه بره! حتما الان توی دلش خیلی خوشحاله! خوشحالـــــــــــ!!! مشاوره می گفت چون اون یه مَرده! چیز عجیبی نیست! یعنی مردا این قدر نامردن؟!! یعنی این خصلت مرداست که دل بشکنن؟! یعنی این مردانگی مرداست که همین که مطمئن شدن مالک تمامی وجود یک زن شده ان، رهاش کنن و برن؟ً! یعنی این طبیعت مرداست که بی وفا باشن؟! یعنی این جزء ذاتی مرداست که دروغگو باشن و فریبکار؟!! یعنی صِرفِ مَرد بودن، کافیه برای این همه پستی و زشتی و پلشتی؟! آهاااااای مردا! مرد بودن یعنی این همه صفت زشت و ناپسند؟!! مرد بودن یعنی دروع؟ یعنی فریب؟ یعنی ریا؟ یعنی هوس؟ یعنی نقاب زدن؟ یعنی ... مرد یعنی نامرد؟!! :: برچسبها: جدایی, رفت, خداحافظ, تنهایی, غم, خوشحالی, انتظار, درد, مرد, نامرد, بی وفا, زشت, دروغ, فریب, ,
از اینکه این طور شاد میشه که به قول خودش در عرش سیر می کنه خیلی خوشحال میشم! از اینکه با وجود این همه فاصله میتونم اینطور روش اثر بذارم در پوست خودم نمی گنجم! اما در عین حال می ترسم! می ترسم همه اینا بخاطر این باشه که از هم دوریم! میترسم بخاطر این باشه که از من توی ذهنش یه شخصیت و یه چهره ای ساخته باشه که با خود خودم متفاوت باشه! همینا باعث میشه که از این که بتونم برای همیشه باهاش بمونم ناامید بشم و برای از دست دادنش نگران!
گاهی اوقات با خودم میگم، مگر خدا هم بدقول میشه؟! مگه میشه خدا کاری را بکنه و بعد بزنه زیرش و همه چیزو خراب کنه؟ باورم نمیشه این اتفاق بیفته! ولی افتاده!!! حالا که این اتفاق افتاده، چطور باید توجیهش کنم؟!!! یعنی حالا که همه چیز برگشته سرجای اولش، حتی بدتر از اولش شده! پس یعنی منم میتونم زیر قولم بزنم؟! زیر نذرم بزنم؟!!! میدونم که نه! اما هر بار که بهش عمل می کنم، دلم میسوزه! میسوزه که دارم شکر چیزی را بجا میارم که دیگه وجود نداره! دوباره آشفته ام! دوباره ویران! حتی حضور پرشور و شیرین عشقم هم نمیتونه این دلسردی و آشفتگیم را از بین ببره! دوستش دارم با تمام وجود و از اعماق قلبم! اما حضورش آرومم نمی کنه! نه! این دروغه! خیلی آروم میشم! اما !!! اما ارامشش فقط تا وقتیه که باهاشم! قبل و بعدش این احساس وحشتناک باهامه! تا جایی که احساس تهوع میکنم گاهی! کاش بیشتر از این زنده نمی موندم! کاش مرگ دست خودمون بود! کاش میتونستم تصمیم بگیرم کی بمیرم؟! کاش بیشتر از این زنده نمی موندم! کاش تو همون بچگی می مردم! یا بهتر بگم، زنده نمی شدم! کاش ...! :: برچسبها: خدا, قول, عشق, دروغ, نذر, مرگ, آشفتگی,
دارم توی یه برزخ دست و پا میزنم! نه میتونم به کسی چیزی بگم، نه میتونم بیشتر از این تحمل کنم! آخه خدا! چرا این بنده های ضعیفت را به چیزی امتحان می کنی که میدونی توش کم میارن و رد میشن؟! چرا امتحانتو اینقدر سخت میگیری؟! آخه خدا! تو و سخت گیری؟!!! باور کن بهت نمیاد! بسکه مهربونی! اما من رسما کم آوردم! خدا! کاش امشب که میخوابم دیگه فردا صبح از خواب بییدار نشم! کاش خواب امشب بیداریی در پی نداشته باشه! اینجوری خیلی بهتره! شاید این، باعث بشه بعضیا به خودشون بیان! خسته ام خدا جون! خسته! خیلی هم خسته! خدا ! میشه امشب آخرین شب زندگیم باشه؟! ممنونت میشم خدا! نه که آدم خوبی باشم و بدونم که بعد مرگ راحت و خوشم! نه! حتی برعکس! اما حداقلش اینه که زندگی بقیه یه سروسامانی میگیره!!! خدا! میشه امشب پارتیم بشی؟! مرسی خدا جون! :: برچسبها: برزخ, زندگی, مرگ, امید, آرزو, بیهودگی, امتحان, آزمون, ,
عجب!!! ازآخرین پستم 6 ماه میگذره! توی این شش ماه خیلی اتفاقا افتاد! خیلی! وقتی به این اتفاقا نگاه میکنم و بهشون فکر می کنم به نظرم میاد مثل کسی هستم که افتاده توی یه باتلاق! باتلاقی که هرچی دست و پا می زنی تا خودتو ازش نجات بدی! بیشتر و بیشتر فرو میری! سعی کردم،خیلی زیاد! تا ازش دور بشم! فراموشش کنم! اما هر بار که تلاش کردم بیشتراز قبل بهش نزدیک شدم! درست زمانیکه فکر می کردم دیگه بیخیالش شدم و سرد شدم و دیگه بود و نبودش برام مهم نیست؛ میدیدم بیشتر درعشقش و در احساسش و در زندگیش فرو رفته ام!!! الان باورم نمیشه حدوده چهار ماهه عقد هم هستیم! همش منتظرم که این دوران تموم بشن و من برگردم سر خونه اولم! دیگه اینقدر از این نزدیک شدنا و فرورفتنا ترسیده ام که حتی جرأت نمیکنم بگم میخوام ترکت کنم! یه جورایی دلم میخواد برای همیشه باهاش بمونم! اما نکته دقیقا همینجاست! همین که باورم شد که میتونم برای همیشه باهاش باشم، مطمئنم برای همیشه ازش دور میشم! مهم اون باوره است! باور این که میخوام همراه همیشگیش بشم! میخوام برای همیشه داشته باشمش! میخوام تا آخر عمر (اقلاعمر خودم!) اون مال من باشه و من مال اون! اما میدونم! میدونم همینکه این باور درمن بوجود آمد وتقویت شد، میدونم که نمیشه! نمیشه و ما برای همیشه از هم دور میشیم !!! و من چقدر از این دوری میترسم! :: برچسبها: دوری, ترس, مرداب, عشق, مرداب عشق, غرق, غریق, ,
... اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت و آن زخم كوچک دلم آخر جذام شد شعر من از قبيله خونست خون من ، فـــــواره از دلــــم زد و آمد كلام شد ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را شعر من و شكوه تو ، رمز الدوام شد بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه ! اين داستان به نام تو اينجا تمام شد حسین منزوی :: برچسبها: فراق, سرسری, زخم, جذام, عاشقی, عشق, فواره, شعر, ,
عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟ ... ... مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!" لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است! :: برچسبها: عشق, عشق ویرانگر, بیستون, ارگ بم, کافر, خدا, ناخدا, طوفان, مرگ, دعا, حرف دو پهلو, ایهام, مغرور, پارو, ,
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعره ها عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
:: برچسبها: میوه, میوه ممنوع, چراغ, هیچ کس, خداحافظی, سوگند, قلم, شاعر, میوه ممنوعه,
سلام الان که دارم نگاه می کنم می بینم نزدیک به پنج ماهه به وبلاگم سر نزدم. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشتم، نه! بلکه بخاطر اینکه حوصله هیچ چیزی را ندارم! حتی حوصله حرف زدن و درد دل کردن! نـــــه! بدتر از اون! حتی حوصله زندگی کردن را هم ندارم! دیگه حتی دلم نمیخواد زنده بمونم! میدونی! خیلی سخته که بعد مدتها متوجه بشی که چقدر اشتباه می کردی! اینکه اون کسی که دچار شکست شد و آسیب دید و زندگیشو باخت ؛ تو بودی نه کس دیگری! اینکه متوجه بشی که اونی که با تمام وجود بهش عشق می ورزیدی، برای تو حتی به اندازه یه غریبه ارزش قائل نبوده! اینکه براش هیچ اهمیتی نداشته بودی! مسخره است! اما الان حتی حوصله نوشتن اینجا را هم ندارم! در واقع تبدیل شده ام به یه مرده متحرک! :: برچسبها: غریبه, بازگشت,
فکر نمی کردم اینطور همه چیز بهم بریزه! فکر نمی کردم که روزی برسه که اینقدر ازش بدم بیاد! باورم نمی شد که روزی اینقدر ازش دلگیر بشم!
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود :: برچسبها: اندیشه عشاق, مهرورزی, شهره آفاق, ذکر حلقه, حلقه عشاق, سقف سبز, طاق مینا, ابروی جانان, صبح ازل, شام ابد, ساقی سیمین ساق, شب قدر, شعر حافظ, باغ خلد, دفتر نسرین, حافظ, حافظ شیرازی,
این جهان باشد برایم یک قفس در قفس کم شد دگر بر من نفس کن رهایم از قفس یا ربّنا دل به پروازی رها دارد هوس شوق آزادی به دل دارم خدا خسته ام تنها ، به فریادم برس اِرجَعی گو ، دعوتی کن روح را کی رسد بر گوش من زنگ جرس شاخه ای خشکیده ام بر این جهان کن خداوندا زِ دنیایم هرس این شعر رو از وبلاگ غریبستان مغان برداشتم اما نمیدونم شاعرش کیه؟ جناب آقای فردی یا دوستشون محمد اسبقی! :: برچسبها: پرواز از قفس, شوق آزادی, زنگ جرس, شاخه خشکیده, پرواز رها, کن رهایم از قفس, یا ربنا,
امروز به یه وبلاگ خیلی عالی برخوردم! وبلاگ یه شاعر! شعراش فوق العاده زیبا و دلنشینه! انگار حرفای از دل من باخبر بوده و حرفای دل منو با زیباترین و شیواترین کلام و وزن بیان کرده! شاعرش آقای فردی هستن! وبلاگ: . . . . . . . .
:: برچسبها: شاعر, غریبستان مغان, شاعر فردی, آقای فردی, ,
و به انگشت نخی خواهم بست تافراموش،نگرددفردا زندگی شیرین است،زندگی باید کرد گرچه دیراست ولی کاسه ای آب به پشت سرلبخند بریزم،شاید به سلامت ز سفر برگردد بذر امید بکارم،در دل لحظه را دریابم من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی خودم،عرضه کنم یک بغل عشق از آنجا بخرم یاد من باشد فردا حتما به سلامی،دل همسایه ی خود شاد کنم بگذرم از سر تقصیر رفیق،بنشینم دم در چشم بر کوچه بدوزم باشوق تا که شاید برسد همسفری،ببرد این دل ما را با خود و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست یاد من باشد فردا حتما باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا وبدانم که شبی خواهم رفت وشبی هست،که نیست،در پس آن فردایی.... :: برچسبها: زندگی شیرین, بازار محبت, کاسه آب, شیرین بانو, مهلت, فرصت, یاد من باشد, یاد من, شبی هست, همسفر, تقصیر رفیق, دل همسایه, به انگشت نخی, زندگی باید کرد, دیر است, ,
:: برچسبها: نماز میت, عشق و رفاقت, وضو, نماز میت وضو ندارد, نماز عشق, نماز عشق و رفاقت,
:: برچسبها: بی تکیه گاه, آرامش, آرامش موقت, ویرانی, صندلی گهواره ای, آواره, ,
نه! کاری به کار عشق ندارم! من هیچ چیز و هیچ کس را دیگر در این زمانه دوست ندارم! انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند! زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد از تو دریغ می کند ... پس من با همه وجودم خود را زدم به مُردن! تا روزگار دیگر کاری به من نداشته باشد! این شعر تازه را هم ناگفته می گذارم ...! تا روزگار بو نبرد ...! گفتم که کاری به کار عشق ندارم!
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت: «با ما منشین؛ کز تو سلامت برخاست» که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست؟ که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
در چمن، باد بهاری، ز کنار گل و سرو به هواداریِ آن عارض و قامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سروِ سرکش، که به ناز از قد و قامت برخاست
:: برچسبها: آتش, خرقه, سالوس , کرامت , شمع , خلوتیان ملکوت , خرقه سالوس, حافظ, کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست, کرامت ,
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
:: برچسبها: غریب, آشنا, آشنای غریب, ارغوان, شام غریبان, حافظ, زنجیر, خال, خال مشکین, ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست, خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب, شمع, سلطان خوبان و زنجیر زلف آشنای غریب!,
خیلی سخته که ببینی زندگی برای تو فقط و فقط وقتی معنا پیدا می کنه که با اون باشی! با اون حرف بزنی! با اون ... ببینی فقط وقتی زندگی می کنی و جریان زندگی رو درک می کنی که صداشو بشنوی! نفساشو بشنوی! وجودش رو احساس کنی! و غیر اون ساعتها اصلا نفهمی که زندگی چیه؟! زمان چطور می گذره!! فقط و فقط وقتی چشمات باز میشه و گذر زمان رو درک می کنی که با اون باشی! و غیر اون لحظات حتی نفهمی زندگیی وجود داره! اینکه وجودش، صداش، گرماش و ... زندگی تو باشه! اما تو براش :: برچسبها: زندان, زندانی, چاه, حصار, زندانبان, قفل, زنجیر, زمان, ساعت, سیاه چاله, زندانی چاه, زندانی عشق,
گاهی دلت میگیره! گاهی شدید احساس تنهایی می کنی! گاهی دلت میخواد با یکی حرف بزنی اما هر چی نگاه می کنی می بینی هیچ کس نیست که بتونی باهاش حرف بزنی! نه اینکه کسی نیست، کسی نیست که بتونی حرف دلتو بهش بگی! اونوقته که شدید احساس دلتنگی می کنی! اونوقته که دلت میگیره! اونوقته که غصه دار می شی و میگی یعنی توی این دنیای به این بزرگی با این همه آدم و این همه جمعیت! یکی حتی یک نفر نیست که بتونم راحت باهاش حرف بزنم؟ یکی که بشینه با حوصله و دقت به حرفات گوش بده! نه در موردت قضاوت بکنه، نه دیدش نسبت به تو بد بشه، نه دلش بحالت بسوزه، نه فکرای عجیب و غریب و نادرست در موردت بکنه! اونوقته که با خودت میگی خوب باشه اشکالی نداره خدا که هست! میشینم با اون درد دل می کنم! با اون حرف می زنم! با اون غصه هامو تعریف می کنم! تازه ازش راهنمایی هم میتونم بخوام! تازه خدا که بزرگه! خدا که قادره! خدا که تواناست! میتونه مشکلمو حل کنه! میتونه کمکم کنه! میتونه خیلی کارا بکنه! بعد میشینی که با خدا حرف بزنی! می بینی بلد نیستی! نمیدونی چطوری حرف بزنی! آخه خدا که آدم نیست که خیلی راحت بشه باهاش خیلی معمولی حرف بزنی! آخه خدا خیلی بزرگه! خیلی عظمت داره! خیلی شکوه و ابهت داره! اونوقته که غصه ات بیشتر میشه! بعدش میگی خوب باشه اشکالی نداره! خدا که همه چیزو میدونه اینم میدونه ازم میگذره! اصلا مگه خدا خودش نگفته بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟ دیگه نگفته که چطوری! پس خیلی ساده ومعمولی باهاش حرف می زنم! همون طور که با یه دوست حرف می زنم! اونوقته که هی حرف می زنی و حرف می زنی و حرف می زنی! بعدشه که آروم میشی! سبک میشی! امید تازه ای تو قلبت جوانه می زنه! راحت می شی و سبکبال! اما یه چیز دیگه هم این وسط شکل می گیره! یه چیز خطرناک! اونم انتظاره! از این به بعد دیگه منتظری! منتظر یه معجزه! یه اتفاق! یه چیز که همه اتفاقای بد رو از زندگیت دور کنه! یه اتفاق که همه چیزو به اون شکلی که تو دوست داری تغییر بده! و وااااای به اون وقتی که از این اتفاق نا امید بشی! اونوقته که دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه آرومت کنه! و شاید مدتها طول بکشه تا بفهمی اونی که اشتباه کرده! اونی که توقع بیجا داشته! اونی که انتظار بیخود داشته تویی! و اینکه تویی که یادت رفته که خدا، خداست! نه کسی که گوش بزنگ حرفا و دستورات تو باشه! این که یادت رفته که خدا قادر هست، عالم هست، اما حکیم هم هست، مهربان هم هست، دلسوز و رؤوف هم هست! و وقتی هم که تلنگری بهت میخوره و اینو میفهمی و یادت میاد دیگه دلت اینقدر غم و غصه و انتظار و نا امیدی توش جمع شده که دیگه هیچ چیزی آرومش نمی کنه! چون دیگه روت نمیشه با خدا حرف بزنی! حالا دیگه حتی خدا رو هم نداری که باهاش درد دل کنی! :: برچسبها: خدا, دعا, انتظار, خدای قادر, خدای عالم, خدای حکیم,
سلام الان تقریبا یه ماه هست که من مسافرتم! یک ماه پر از تنهایی! نه کسی که بشناسیش! نه کسی که بتونی باهاش حرف بزنی! نه کسی که بتونی از غصه ها و تنهایی ها و دلتنگی هات براش بگی! حالا طوریه که حتی گریه هم نمی تونم بکنم! مگه شبها وقتی همه خوابن که اونموقع دیگه منم از شدت خستگی بیهوشم! البته برای من چندان فرقی هم نکرده! خونه هم که بودم با کسی نمیتونستم حرف بزنم! یعنی تا میومدم حرف بزنم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می انداختن که از حرف زدن پشیمون می شدم! اینجا هم که اصلا نصف حرفاتو متوجه نمیشن! بشن هم مگه میشه همینطوری به هر کس که از راه می رسه حرفای دلتو بگی؟ دلتنگ هستم اما دچار جنون که نشدم که به هر کی رسیدم بشینم باهاش درد دل کنم! اگه نبود مادرم که گهگاه زنگ می زنه و حالمو می پرسه و نگرانم میشه و برام دلسوزی می کنه و غصه غربت و تنهاییم رو میخوره! میگفتم توی این دنیا دیگه هیچ کس نیست که حتی به یاد من باشه! البته دوستام گه گاه براشون که آف می ذارم جوابمو میدن ولی این سلام و احوالپرسیای گهگاهی دل منو باز نمی کنه و غم منو از بین نمی بره! از یه طرف دلم میخواد هر چه زودتر برگردم! از طرف دیگه می بینم این تنهایی ودوری باعث شده یه ذره آرامش پیدا کنم! نه اینکه فراموشش کرده باشم نه! با خودم میگم اقلا الان اینقدر دورم ازش که دیگه هیچ جوره بهم دسترسی نداریم و نمیتونیم حتی تماسی با هم داشته باشیم! آخه می دونی! به دروغ بهش گفتم شماره ندارم اینجا! اینطوری بهتره! شاید تونستم فراموشش که نه، ازش دوری کنم! چقدر دلم گرفته! کاش کسی بود باهاش حرف می زدم! اما نه، همون بهتر که کسی نیست، شاید!!!
:: برچسبها: مسافر, تنها, مسافرت, غربت, تنهایی,
برای منم دعا کنید. ملتمس دعای همه هستم!
شهادت حضرت علی علیه السلام بر همه تسلیت! کاش لیاقتش رو داشتم! لیاقت این که بگم منم از یاران علی علیه السلام و شیعیانش هستم!
التماس دعا! برای منم دعا کنید!!!
|
|