اینجا جای حرفای یه دیوانه است! یه دیوانه که در تنهایی خودش گرفتار شده و دچار تب و هذیانه! این وبلاگ فقط یه محله برای نوشتن چیزایی که جای دیگه ای برای نگه داشتنشون نداشتم! من اینجا حرفامو میخوام بذارم، حرفای دلمو، حرفایی که گوشی برای شنیدنشون وجود نداره! حرفای یه دل دیوونه و شیدا! اگه تو هم دیوونه ای بیا تو! وگرنه اینجا وقتتو تلف نکن! عاقل من!

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 188
بازدید هفته : 930
بازدید ماه : 903
بازدید کل : 25644
تعداد مطالب : 120
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



دریافت همین آهنگ
خدا - قول - نذر!!!

گاهی اوقات با خودم میگم، مگر خدا هم بدقول میشه؟! مگه میشه خدا کاری را بکنه و بعد بزنه زیرش و همه چیزو خراب کنه؟

باورم نمیشه این اتفاق بیفته! ولی افتاده!!!

حالا که این اتفاق افتاده، چطور باید توجیهش کنم؟!!!

یعنی حالا که همه چیز برگشته سرجای اولش، حتی بدتر از اولش شده! پس یعنی منم میتونم زیر قولم بزنم؟! زیر نذرم بزنم؟!!!

میدونم که نه! اما هر بار که بهش عمل می کنم، دلم میسوزه! میسوزه که دارم شکر چیزی را بجا میارم که دیگه وجود نداره!

دوباره آشفته ام! دوباره ویران!

حتی حضور پرشور و شیرین عشقم هم نمیتونه این دلسردی و آشفتگیم را از بین ببره!

دوستش دارم با تمام وجود و از اعماق قلبم! اما حضورش آرومم نمی کنه! نه! این دروغه! خیلی آروم میشم! اما !!!

اما ارامشش فقط تا وقتیه که باهاشم! قبل و بعدش این احساس وحشتناک باهامه! تا جایی که احساس تهوع میکنم گاهی!

کاش بیشتر از این زنده نمی موندم!

کاش مرگ دست خودمون بود!

کاش میتونستم تصمیم بگیرم کی بمیرم؟!

کاش بیشتر از این زنده نمی موندم!

کاش تو همون بچگی می مردم! یا بهتر بگم، زنده نمی شدم!

کاش ...!

:: موضوعات مرتبط: هذیانات من!، ،
:: برچسب‌ها: خدا, قول, عشق, دروغ, نذر, مرگ, آشفتگی,
نویسنده : شیرین بانو
من و خدا!

گاهی دلت میگیره!

گاهی شدید احساس تنهایی می کنی!

گاهی دلت میخواد با یکی حرف بزنی اما هر چی نگاه می کنی می بینی هیچ کس نیست که بتونی باهاش حرف بزنی! نه اینکه کسی نیست، کسی نیست که بتونی حرف دلتو بهش بگی!

اونوقته که شدید احساس دلتنگی می کنی! اونوقته که دلت میگیره! اونوقته که غصه دار می شی و میگی یعنی توی این دنیای به این بزرگی با این همه آدم و این همه جمعیت! یکی حتی یک نفر نیست که بتونم راحت باهاش حرف بزنم؟

یکی که بشینه با حوصله و دقت به حرفات گوش بده! نه در موردت قضاوت بکنه، نه دیدش نسبت به تو بد بشه، نه دلش بحالت بسوزه، نه فکرای عجیب و غریب و نادرست در موردت بکنه!

اونوقته که با خودت میگی خوب باشه اشکالی نداره خدا که هست! میشینم با اون درد دل می کنم! با اون حرف می زنم! با اون غصه هامو تعریف می کنم!

تازه ازش راهنمایی هم میتونم بخوام! تازه خدا که بزرگه! خدا که قادره! خدا که تواناست! میتونه مشکلمو حل کنه! میتونه کمکم کنه! میتونه خیلی کارا بکنه!

بعد میشینی که با خدا حرف بزنی! می بینی بلد نیستی! نمیدونی چطوری حرف بزنی! آخه خدا که آدم نیست که خیلی راحت بشه باهاش خیلی معمولی حرف بزنی! آخه خدا خیلی بزرگه! خیلی عظمت داره! خیلی شکوه و ابهت داره!

اونوقته که غصه ات بیشتر میشه!

بعدش میگی خوب باشه اشکالی نداره! خدا که همه چیزو میدونه اینم میدونه ازم میگذره!

اصلا مگه خدا خودش نگفته بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟ دیگه نگفته که چطوری! پس خیلی ساده ومعمولی باهاش حرف می زنم! همون طور که با یه دوست حرف می زنم!

اونوقته که هی حرف می زنی و حرف می زنی و حرف می زنی!

بعدشه که آروم میشی! سبک میشی! امید تازه ای تو قلبت جوانه می زنه! راحت می شی و سبکبال!

اما

یه چیز دیگه هم این وسط شکل می گیره! یه چیز خطرناک! اونم انتظاره! از این به بعد دیگه منتظری! منتظر یه معجزه! یه اتفاق! یه چیز که همه اتفاقای بد رو از زندگیت دور کنه! یه اتفاق که همه چیزو به اون شکلی که تو دوست داری تغییر بده!

و وااااای به اون وقتی که از این اتفاق نا امید بشی! اونوقته که دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه آرومت کنه!

و شاید مدتها طول بکشه تا بفهمی اونی که اشتباه کرده! اونی که توقع بیجا داشته! اونی که انتظار بیخود داشته تویی!

و اینکه تویی که یادت رفته که خدا، خداست! نه کسی که گوش بزنگ حرفا و دستورات تو باشه!

این که یادت رفته که خدا قادر هست، عالم هست، اما حکیم هم هست، مهربان هم هست، دلسوز و رؤوف هم هست!

و وقتی هم که تلنگری بهت میخوره و اینو میفهمی و یادت میاد دیگه دلت اینقدر غم و غصه و انتظار و نا امیدی توش جمع شده که دیگه هیچ چیزی آرومش نمی کنه!

چون دیگه روت نمیشه با خدا حرف بزنی! حالا دیگه حتی خدا رو هم نداری که باهاش درد دل کنی!

:: موضوعات مرتبط: حرف های دل من!، غمنامه، ،
:: برچسب‌ها: خدا, دعا, انتظار, خدای قادر, خدای عالم, خدای حکیم,
نویسنده : شیرین بانو
دعا کنید برام!

اینجا رو کردم کلبه دلتنگیام!

هر وقت که خیلی دلم گرفت! هر وقت که خیلی ناراحت شدم! هر وقت که دیگه تحملم تموم شد! میام اینجا!

میام و حرفای دلمو میگم! میگم برای کسی که میدونم هرگز اینا رو نمی بینه تا بخونه!

الانم دلتنگم! خیلی! اینقدر که از ته دل آرزوی مرگ دارم!

به چند نفرم تا حالا التماس دعا گفتم  و گفتم دعا کنن خدا منو به آرزوم برسونه! اما بهشون نگفتم که آرزوم چیه! نگفتم که تنها آرزوم الان مرگه! مرگ!

همیشه از مردن می ترسیدم؛ از مردنم همین طور! اما پریروز که دیدم یه مرده رو دارن می برن تا دفنش کنن! با دقت بهش نگاه کردم!

با خودم می گفتم چه آروم خوابیده! یه مرحله خیلی سخت و مهم رو پشت سر گذاشته!

با خودم گفتم ای کاش منم هر چه زودتر می مردم و از این وضع آشفته و داغون نجات پیدا می کردم!

آرزو کردم که هر چه زودتر من رو اینطوری ببرن!

خسته ام! خیلی! خیلی خیلی خسته ام!

خدایا!

دیگه بسه!

بسه برام!

دیگه بسه!

دیگه تحمل ندارم!

خواهش می کنم!

نمیدونم چند نفر ممکنه اینا رو بخونه! اما!

اما خواهش می کنم!

از هر کی که اینا رو می خونه!

ازتون خواهش می کنم که دعا کنید برام که خدا منو به آرزوم برسونه!

دیگه تموم بشه! دعا کنید خدا هر چه زودتر منو از این دنیا و این زندگی و این آشفتگی نجات بده و ببره اون دنیا!

دعا کنید هر چی زودتر بمیرم!

تو روو خدا دعا کنید!

 

:: موضوعات مرتبط: هذیانات من!، حرف های دل من!، غمنامه، ،
:: برچسب‌ها: دعا, دعا کنید, خدا, آرزو, مرگ, قبر, دفن, مرده, من,
نویسنده : شیرین بانو
من خودم هستم!
من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم . . . و نه دلداده به چشمان سیاه
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم . . . که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
ارزویم این بود . . . . . . دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور . . . تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم میگفتم . . . تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمیدانستم . . . که چه جرمی دارد . . . دستهایی که تهیست
روزگاریست غریب . . .
من چه خوش بین بودم . . . همه اش رویا بود
و خدا می داند ... سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود


:: موضوعات مرتبط: غمنامه، تب!، شعر، ،
:: برچسب‌ها: سادگی, دلبستگی, خوشبین, رؤیا, حس غریب, عشق, هوس, صداقت, پنجره, خدا, عاشق, دلداده, نور, صبح,
نویسنده : شیرین بانو
چرا؟!

دارم با خودم فکر می کنم که من چقدر ساده بودم و شاید به نوعی احمق!!

حتما همین طوره!

می دونستم، تا حالا احساس من درموردش اشتباه نکرده بود و این بار هم باز درست بود!!

می دونستم، یعنی حس می کردم که

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: هذیانات من!، حرف های دل من!، ،
:: برچسب‌ها: خدا, رحم, داغ, آتش, فریاد رس, گرداب, سرگردانی, کن فیکون, دعا, باتلاق, فراموش, درد, احساس, فراموشی, ,
نویسنده : شیرین بانو

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد