اینجا جای حرفای یه دیوانه است! یه دیوانه که در تنهایی خودش گرفتار شده و دچار تب و هذیانه! این وبلاگ فقط یه محله برای نوشتن چیزایی که جای دیگه ای برای نگه داشتنشون نداشتم! من اینجا حرفامو میخوام بذارم، حرفای دلمو، حرفایی که گوشی برای شنیدنشون وجود نداره! حرفای یه دل دیوونه و شیدا! اگه تو هم دیوونه ای بیا تو! وگرنه اینجا وقتتو تلف نکن! عاقل من!

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 113
بازدید دیروز : 313
بازدید هفته : 842
بازدید ماه : 815
بازدید کل : 25556
تعداد مطالب : 120
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



دریافت همین آهنگ
قهرم!

قهرم!

.

.

.

.

فعلا که باهاش قهرم!

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: هذیانات من!، حرف های دل من!، ،
نویسنده : شیرین بانو
من و خدا!

گاهی دلت میگیره!

گاهی شدید احساس تنهایی می کنی!

گاهی دلت میخواد با یکی حرف بزنی اما هر چی نگاه می کنی می بینی هیچ کس نیست که بتونی باهاش حرف بزنی! نه اینکه کسی نیست، کسی نیست که بتونی حرف دلتو بهش بگی!

اونوقته که شدید احساس دلتنگی می کنی! اونوقته که دلت میگیره! اونوقته که غصه دار می شی و میگی یعنی توی این دنیای به این بزرگی با این همه آدم و این همه جمعیت! یکی حتی یک نفر نیست که بتونم راحت باهاش حرف بزنم؟

یکی که بشینه با حوصله و دقت به حرفات گوش بده! نه در موردت قضاوت بکنه، نه دیدش نسبت به تو بد بشه، نه دلش بحالت بسوزه، نه فکرای عجیب و غریب و نادرست در موردت بکنه!

اونوقته که با خودت میگی خوب باشه اشکالی نداره خدا که هست! میشینم با اون درد دل می کنم! با اون حرف می زنم! با اون غصه هامو تعریف می کنم!

تازه ازش راهنمایی هم میتونم بخوام! تازه خدا که بزرگه! خدا که قادره! خدا که تواناست! میتونه مشکلمو حل کنه! میتونه کمکم کنه! میتونه خیلی کارا بکنه!

بعد میشینی که با خدا حرف بزنی! می بینی بلد نیستی! نمیدونی چطوری حرف بزنی! آخه خدا که آدم نیست که خیلی راحت بشه باهاش خیلی معمولی حرف بزنی! آخه خدا خیلی بزرگه! خیلی عظمت داره! خیلی شکوه و ابهت داره!

اونوقته که غصه ات بیشتر میشه!

بعدش میگی خوب باشه اشکالی نداره! خدا که همه چیزو میدونه اینم میدونه ازم میگذره!

اصلا مگه خدا خودش نگفته بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟ دیگه نگفته که چطوری! پس خیلی ساده ومعمولی باهاش حرف می زنم! همون طور که با یه دوست حرف می زنم!

اونوقته که هی حرف می زنی و حرف می زنی و حرف می زنی!

بعدشه که آروم میشی! سبک میشی! امید تازه ای تو قلبت جوانه می زنه! راحت می شی و سبکبال!

اما

یه چیز دیگه هم این وسط شکل می گیره! یه چیز خطرناک! اونم انتظاره! از این به بعد دیگه منتظری! منتظر یه معجزه! یه اتفاق! یه چیز که همه اتفاقای بد رو از زندگیت دور کنه! یه اتفاق که همه چیزو به اون شکلی که تو دوست داری تغییر بده!

و وااااای به اون وقتی که از این اتفاق نا امید بشی! اونوقته که دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه آرومت کنه!

و شاید مدتها طول بکشه تا بفهمی اونی که اشتباه کرده! اونی که توقع بیجا داشته! اونی که انتظار بیخود داشته تویی!

و اینکه تویی که یادت رفته که خدا، خداست! نه کسی که گوش بزنگ حرفا و دستورات تو باشه!

این که یادت رفته که خدا قادر هست، عالم هست، اما حکیم هم هست، مهربان هم هست، دلسوز و رؤوف هم هست!

و وقتی هم که تلنگری بهت میخوره و اینو میفهمی و یادت میاد دیگه دلت اینقدر غم و غصه و انتظار و نا امیدی توش جمع شده که دیگه هیچ چیزی آرومش نمی کنه!

چون دیگه روت نمیشه با خدا حرف بزنی! حالا دیگه حتی خدا رو هم نداری که باهاش درد دل کنی!

:: موضوعات مرتبط: حرف های دل من!، غمنامه، ،
:: برچسب‌ها: خدا, دعا, انتظار, خدای قادر, خدای عالم, خدای حکیم,
نویسنده : شیرین بانو