سه شنبه 22 مرداد 1392 |
سلام
الان تقریبا یه ماه هست که من مسافرتم! یک ماه پر از تنهایی!
نه کسی که بشناسیش! نه کسی که بتونی باهاش حرف بزنی! نه کسی که بتونی از غصه ها و تنهایی ها و دلتنگی هات براش بگی! حالا طوریه که حتی گریه هم نمی تونم بکنم! مگه شبها وقتی همه خوابن که اونموقع دیگه منم از شدت خستگی بیهوشم!
البته برای من چندان فرقی هم نکرده! خونه هم که بودم با کسی نمیتونستم حرف بزنم!
یعنی تا میومدم حرف بزنم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می انداختن که از حرف زدن پشیمون می شدم!
اینجا هم که اصلا نصف حرفاتو متوجه نمیشن! بشن هم مگه میشه همینطوری به هر کس که از راه می رسه حرفای دلتو بگی؟ دلتنگ هستم اما دچار جنون که نشدم که به هر کی رسیدم بشینم باهاش درد دل کنم!
اگه نبود مادرم که گهگاه زنگ می زنه و حالمو می پرسه و نگرانم میشه و برام دلسوزی می کنه و غصه غربت و تنهاییم رو میخوره! میگفتم توی این دنیا دیگه هیچ کس نیست که حتی به یاد من باشه!
البته دوستام گه گاه براشون که آف می ذارم جوابمو میدن ولی این سلام و احوالپرسیای گهگاهی دل منو باز نمی کنه و غم منو از بین نمی بره!
از یه طرف دلم میخواد هر چه زودتر برگردم! از طرف دیگه می بینم این تنهایی ودوری باعث شده یه ذره آرامش پیدا کنم! نه اینکه فراموشش کرده باشم نه! با خودم میگم اقلا الان اینقدر دورم ازش که دیگه هیچ جوره بهم دسترسی نداریم و نمیتونیم حتی تماسی با هم داشته باشیم! آخه می دونی! به دروغ بهش گفتم شماره ندارم اینجا!
اینطوری بهتره! شاید تونستم فراموشش که نه، ازش دوری کنم!
چقدر دلم گرفته! کاش کسی بود باهاش حرف می زدم! اما نه، همون بهتر که کسی نیست، شاید!!!
:: برچسبها: مسافر, تنها, مسافرت, غربت, تنهایی,
نویسنده : شیرین بانو
|