![]() |
دو شنبه 26 فروردين 1392 |
این چندوقت همش با خودم می گفتم ای کاش همین امروز که دارم میرم بیرون، مثلا تصادف می کردم و می مردم، یا مثلا وقتی میخوام از زیر این ساختمون نیمه ساز رد بشم یه آجرش بیفته روی سرم و بعد بمیرم! و یا ...
خلاصه اینکه همش با خودم می گفتم چی می شد امروز روز آخر عمرم می شد؟!
تا اینکه دیروز اتفاقی افتاد که منو حیران کرده! موندم توی حکمتش! در واقع دو تا اتفاق بودن:
اولیش این بود که:
تصمیم گرفتم پیاده برم حرم! بارونم میومد و من عاشق بارونم! وقتی بارون میاد تمام غمهای عالم از دلم میره بیرون! همه چیزو فراموش می کنم!
نمی دونم چرا بعضیا روزای ابری و بارونی دلشون میگیره و غصه دار میشن!
به هر حال راه افتادم که برم بین راه باید از روی ریل راه آهن رد میشدم، گیچ بودم و ذهنم کاملا درگیر! داشتم با خودم فکر می کردم! دوباره اومده بود تمام ذهنمو اشغال کرده بود و توش جولان می داد!
دو قدم برداشتم روی سنگای کنار ریل، نمیدونم چی باعث شد یه لحظه مکث کنم، فقط میدونم که یه لحظه ایستادم که یه دفعه متوجه یه صدای غیر عادی شدم یه صدای گنگ و مبهم و ریتم دار، یه لحظه به ذهنم گذشت که قطاره! تا خواستم برگردم طرفش صدای سوت قطارو شنیدم! برگشتم و دیدم چهار پنج متر اونطرفتر قطار داره میاد طرفم! تازه نور لامپاشو دیدم!!
فقط فرصت کردم یه قدم برگردم به عقب، قطار از جلوم گذشت! دو قدم دیگه رو عقب عقب اومدم که بادش منو نندازه!
بعد تازه متوجه شدم که اگه این یه لحظه مکث نبود، من الان یا نتونسته بودم کامل برم روی ریل و نصف شده بودم یا رفته بودم اما چون نمی تونستم برگردم یا برم جلوتر (قطار نزدیکتر از اونی بود که بتونم خودمو از روی ریل رد کنم به اونطرفش، راستشو بخوای منم گیج تر از اونی بودم که متوجه بشم باید این کارو بکنم!) قطاره بهم خورده بود و کف ریل خورد شده بودم!
فقط بعد از اینکه تقریبا نصف قطار گذشت به این نتیجه رسیدم، و فهمیدم که معنی این، مرگ من بوده!
عجب! چیزی که همیشه آرزوشو داشتم! داشت اتفاق میفتاد و من اصلا متوجهش نبودم!
واقعا چقدر مرگ نزدیکه و بی خبر به آدم نزدیک میشه و ما بی توجهیم بهش!
بهم نخندینا! بعدا با خودم فکر می کردم اگه تصادف می کردم و می مردم! اونوقت جسدمو اینجا پیدا می کردن! چی می گفتن در مورد من؟! آخه من که به کسی نگفته بودم دارم پیاده میرم حرم! اونا چه می دونستن من اونجا چکار می کردم و چطور از اونجا سر در آورده بودم؟!!
دومیش این بود که:
رفتم جلوتر و داشتم به این چیزا فکر می کردم که یه دفعه یه چیزی محکم بهم خورد، و دست و بازومو با خودش کشید جلو!!
نگاه کردم دیدم توی کوچه باریکی که فقط جای یه ماشین بود، یه ماشین پراید فکر کرده خیلی کوچیکه اومده کنار یه ماشین دیگه مثلا ازش سبقت بگیره (توی کوچه به اون تنگی! فکرشو بکن!) بعد چون جا نبوده، حتما با خودش گفته، اگه به ماشین کناری بزنم، رنگ ماشینم می پره، این پیاده است بهتره! حداقل ماشینم آسیب نمی بینه!!!
نتیجه اخلاقی این ماجرا ها این شد که:
اولا منتظر سومیش باشم که سومی دیگه احتمالا منو به آرزوم می رسونه!
دوم اینکه دفعه بعدی حتما اقلا به یک نفر بگم دارم کجا میرم و چطوری میرم که اگه جسدمو از یه جای عجیب غریب پیدا کردن تعجب نکنن!
سوم اینکه فهمیدم مردن چقدر آسونه و سریع و ناگهانی میتونه اتفاق بیفته! چقدر دم دسته و نزدیک!
چهارم اینکه هنوز گیچم و متحیر! چرا؟! چرا اونجا کنار ریل مکث کردم؟ چرا قدم سوم رو نذاشته صدای قطار و سوتش رو شنیدم؟ و چراغش رو دیدم؟! نه قبل از اون! خوب من که اطرافو نگاه کرده بودم قبلش!!!
یعنی حکمتی توی زنده بودن و زنده ماندن من هست که خودم نمی دونم؟! چه حکمتی؟ نمیدونم! واقعا نمیتونم درک بکنم!
پنجم اینکه آماده باشم و منتظر! از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه! و اینکه یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به کف هستی ملخک!!!
آخر این که هنوز نتونستم تصمیم بگیرم این طوری مردن خوب هست یا نه؟!!!
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: مرگ, ریل, قطار, ابری, بارونی, صدا, آرزو, تصادف, ماشین, پراید, سبقت, سوت, مردن, تصمیم, ملخک, ,
![]() نویسنده : شیرین بانو
![]() |